كرنا

يوسف عليخاني
youssefalikhani@yahoo.com

يكي راننده بود. دو نفر هم جلو، جاي شاگرد راننده نشسته بودند كه اولي كلاه شاپو داشت و دومي محاسن پرپشتش را وقتي داشت پياده مي شد، دست كشيد. از پشت ماشين هم چهار نفر پياده شدند. يكي شان آشنا بود. ازآن سه نفر ديگر، يكي كاپشن چرم روي دستش گرفته و عرقگير تنش بود. دومي كه قبل از آن آشنا پياده مي شد، همان وقت بلند گفت:
” بر جمال امامزاده اسماعيل صلوات! “
مي گفتند جيپ از قزوين كه راه مي افتد، صلوات مي خواهد تا به اسپي گيله برسند. ميلك كه نمايان مي شود، باز مي گويد:
” بر جمال امامزاده اسماعيل صلوات! “
كسي نبود به غير از خودشان كه جواب دادند و من كه جلوي در امامزاده ايستاده بودم. رفته بودم تا ببينم عنقزي كه مي گويد فندق چين كه تمام شد اينجا مي شود نصف شب قبرستان، پس اين ها كي هستند و براي چي آمده اند به ميلك.
نفر آخري كه از پشت جيپ پياده شد، عاقله مردي بود. تا من را ديد، پرسيد:
” نوه اوس ولي... بله؟ “
گفتم:
” سلام! “
بعد به من دست داد. دست هاي زمختش نشان مي داد كه رفته شهر و لابد دارد باربري مي كند يا كارهاي ساختماني.
توي راه پيرزني كه سرش را از پنجره خانه اش بيرون آورده بود، سلام داد. جواب دادند. زن پرسيد:
” از وك وچه من چه خبر؟ “
راننده دستش را به ديوار سنگي خانه پيرزن گرفت و سنگريزه داخل كفشش را داشت خالي مي كرد كه جواب داد:
” سلامتي. همه ساقند. “
با يكي ديگر هم خوش وبش كرد‍:
” چه خبر، از اين ورا؟ “
داشتند مي رفتند كه پيرزن با فارسي دست و پا شكسته به من گفت:
” ايشان كه بشي بان قزوين، چرا آمده اند؟ “
خنديدم وشانه تكان دادم. راننده را مي شناختم، وقتي كه از قزوين مي خواستم بيايم ميلك، مرا برده بود و به راننده سيمرغي كه داشت مي رفت به ده بغلي، معرفي كرده بود كه فلاني نوه فلاني است و سر گردنه پياده اش كن. روكرد به من وگفت:
” اوس ولي خانه است؟ “
سر تكان دادم. لابد بايد چيزي مي پرسيدم، اما چيزي نگفتم. دست بعضي شان ساكي، پلاستيك مشكي اي چيزي بود كه معلوم بود سوغاتي آورده اند. پشت امامزاده رسيده بودند كه راننده گفت:
” بيين اوس ولي خانه. “
يكي رفت توي اولين خانه پشت حمام كه صاحبش روي پشت بام نشسته بود؛ مش صفر خيلي سال است كه زمينگير شده است.
- سفر بي خطر!
- سلامت.
-خير باشد!
توي كوچه ها پخش شدند. از پشت بام مسجد مي توانستم تمام آبادي را ببينم كه رو به اين سو داشتند. راننده به من گفت:
” شما نمي آييد؟ “
رفتم. توي راه بعد از اين كه از باغستان پايين خانه رعنا رد شديم و پيچيديم دم در خانه شكارچي و بعد رفتيم تا از سر بالايي پايين خانه پدربزرگ بالا برويم، پرسيد:
” راحت آمديد؟ “
منتظر نشد چيزي بگويم، راهش را گرفت و رفت. پدربزرگ جلوي در طويله منتظر بود. گفت:
” اين علف سود را كه خالي بكنم مي آيم. “
داشتيم مي پيچيديم جلوي در اتاق كه پشت بام طويله بود، شنيدم مي گفت:
” به عنقزي ات بگو سماور را كبريت بزند. “
راننده همان جا جلوي در و پشت بام طويله پلاستيك مشكي دستش را به عنقزي داد. عنقزي در پلاستيك را كه باز كرد، ديدم، كله قندي بود و يكي دو تا مرغ پر كنده. عنقزي گفت:
” منه ره دود نيارده؟ “
راننده خنديد و از جيب كاپشنش دو سه بسته توتون درآورد و داد دستش. عنقزي چسباند به پيشاني اش و گفت:
” خير بيني پسر! “
راننده مي گفت:
” اين روزها فقط مگر يك چنين چيزهايي پيش بيايد، وگرنه ماه به ماه هم ميلك رنگ ماشين نمي بيند. “
هنوز روي پشت بام ايستاده بودم، به دورتر خيره شدم؛ دره هاي پايين پاي ميلك مي رفت تا به ورگيل مي رسيد، بعد باز كوه و دره بود كه جلو مي رفت تا به حاشيه شاهرود برسد. آنجا تنها به اندازه يك مثلث، سبزي ديده مي شد. فلارگردن هم تابلوي هميشگي بود بانشان راه هاي مارپيچ و گردنه پيچ در پيچ فلار كه مي رفتند به بالا و مي پيچيدند زير ابرها. ماشين ها از آنجا مي آمدند؛ چند پارچه آبادي توي كوه ها سبزه لايه مي زدند.
- سلامتين؟
پدربزرگ هم ديگر آمده بود، پرسيد:
” خير باشد!؟ “
- هيات تصميم گرفته اينسال تاسوعا عاشورا را اينجاباشد؛ حسينيه ي ميلك.
شب قبل وقتي پدربزرگ داشت با نوحه خواني راديو سينه مي زد، آهي كشيده و گفته بود:
” اي روزگار! زماني ايجه غلغله با، حالا بايد با راديان سينه بزنم. “
پهناي صورتش را دو رگه اشك شيار زده بود. عنقزي پرسيد:
” زنكانتان ره هم بياردين؟ “
شنيد:
” اتوبوس كرايه كرديم با سيمرغ، پشت سر درند. “
گويي جوابش را نگرفته باشد، با كمر دو تا رفت به طرف سماور و استكان هاي توي سيني برنجي را برداشت. كمي از پارچ توي كاسه قرمز كه كنارش زمين بود، آب ريخت.
- يا الله!
آنكه برايم آشنا بود،آمد سلام داد .سرش را خم كرد تا از درگاهي اتاق داخل شود، پدربزرگ با پاهاي دراز بلند نشد. راننده هم كه به مالش پاهايش مشغول بود، فقط من ايستاده بودم كه عنقزي گفت:
” بر بنيش! “
دست دادم ونشست. آشنا جلو رفت و به پدربزرگ فقط دست داد. بعد هم گرفت نشست. راننده پرسيد:
” ساعت چنده؟ “
عنقزي به پيش بام نگاه كرد و گفت:
” نمازير. “
راننده بلند شد. آشنا گفت:
” كليد را از سلطانعلي گرفتيم. تا بيايند درهاي مسجد را باز كنيم. “
توي راه پرسيدم:
” فقط سينه مي زنيد؟ “
آشنا گفت:
” ما سينه مان را قزوين زديم. آمديم علم ببريم. “
راننده ادامه داد:
” اينجا قديم تر ها اين طور مرسوم بوده كه علم را لباس مي كرديم و مي برديم ده پايين؛ ورگيل. آنجا عزاداري مي كرديم ، فرداش صبح علي الطلوع بر مي گشتيم اينجا تا عاشورا ميلك باشيم. “
دروازه را كه باز كرد، غسالخانه را نشانم داد و گفت:
” آن طرف موتورخانه است و آشپزخانه، ولي بيرون توي حياط كار مي كنيم؛ زير تودارها. “
بعد اشاره كرد با دست راستش به پايين حياط كه قبرستان بود و امامزاده؛ پشت جاده.
- اينجا پر از قبر است.
سعي كردم پا روي تخته سنگ ها و سنگ مرمرها نگذارم. گفت:
” فاتحه بخوان، رد شو! “
از سر پله هاي مسجد كه بالا رفت، در چوبي را باز كرد وداخل شد. دست چپ چاي پزخانه بود. جلوي در هم تنه هاي درخت هاي تبريزي را زده بودند به تن ديوار و شده بود جاكفشي. كمي جلوتر منبر سبز سياهي مي زد. شده بود حايل بين محوطه بزرگي كه با پرده هاي سياه روشن آنجا جدا كرده بودند. روي منبر به طرف آقايان بود.
آشنا رفت تا دو تا پنجره را كه رو به حياط بود باز كند. من هم رفتم و دربچه كوچكي كه با بازكردنش گنبد امامزاده و شاخه هاي درخت تادانه را داخل آوردم، باز كردم. حالا نور پاشيده بود از چند جهت به داخل.
راننده رفته بود طرف دو تنه تبريزي پوست كنده اي كه دو شاخ شكار آن ها را روي ديوار نگه داشته بود. يكي كوچك بود ولي آن يكي تمام ديوار راگرفته بود. بعد هم رفت طرف صندوقچه اي كه زير تاقچه كوچكي بو كه من باز كردم.
وقتي باز كرد، جلو رفتم. پارچه هاي رنگي، چروكيده و كهنه و درهم بودند؛ سرخ و سبز و سياه و نارنجي. وقتي گفتم:
” اين ها چقدر كهنه است! “
شنيدم:
” اين جوري غربت آقا بيشتر معنا پيدا مي كند. “
از كنار پارچه ها چند مصحف كهنه را بيرون آورد. وقتي گذاشت پاي منبر، جلو رفتم تا يكي را بردارم و ببينم چقدر قديمي است. صداي يا الله گفتني از جلوي درآمد. همان آقاي محاسن دار بود:
” سلامون عليكوم! “
خيلي غليظ گفته بود. جواب دادم. هنوز نيامده بود داخل كه گفت:
” اينجا كه حلال گوشت به درد بخور ندارند. “
راننده گفت:
” آن قدري باشد كه جماعت را سير بكند بس است. “
بعد به من گفت:
” توي هياتي كه ميلكي ها توي شهر دارند سال به سال توي دهه جمع مي شويم، پول جمع مي كنيم براي آقا و عزاداري و قندچاي و... “
مصحف قديمي را كنار گذاشتم. آن كه دست هاي زمختي داشت ، آمد داخل و گفت:
” اما چه حالي مي دهد اينجا. “
باز آمد طرف من و پرسيد:
” اولين بار است كه مي بينيد؟ “
گفتم:
” چي را؟ “
- عزاداري آقا را .
- بله.
آن كه عرقگير تنش بود حين صحبت من و مرد درشت اندام آمده و رفته بود توي انبارخانه كه پشت چاي پزخانه بود. صدايش از آنجا آمد كه:
” اين ها هم كه زنگ زده. “
راننده خنديد و گفت:
” نه مي خواستي… بر شمر ذوالجوشن لعنت! “
- بيش باد.
بيرون كه آمد ديگر نتوانستم صبر كنم، پرسيدم:
” شما سردتان نمي شود؟ “
راننده گفت:
” كجاش رو ديدي، عشق آقاست. حالا صبر كن ببين وقت سينه زني چي مي كند. “
خودش سينه جلو داد و داشت بيرون مي رفت كه گفت:
” درسته رفتيم شهر و ديگه خبري از روغن حيواني نيست اما هنوز دهاتي هستيم. “
پدربزرگ هم آمده بود، گفت:
” كي مي رسند؟ “
- حالا حالا.
- چاي پيش ما مي آيند يا همين جا؟
راننده گفت:
” بي زحمت سماور را ببريد حياط. “
سماور بزرگ را از روي سه پايه آهني اش جدا كرديم و از انبارخانه بيرون آورديم. پدربزرگ گفت:
” فقط با شير آب زير تو دار خاكش را بگير! “
خودش هم رفت طرف صندوقچه آهني كه گوشه چاي پزخانه بود.
مرد كلاه شاپويي آمد و رفت طرف انبارخانه. توي حياط هم مرد عرقگير به تن داشت كرنا هاي دراز را بالا و پايين مي كرد. از دور شبيه شاخ شكار بودند. داشتم توي سماور را مي شستم كه آمد جلو و گفت:
” بي زحمت! “
بعد طرف گشاد كرنا را برد زير شير آب و تويش آب گرفت. آورد بيرون و با لپ هاي پر تويش را باد كرد. صداي گوشخراشي آمد بيرون. آن يكي را هم آورد زير شير آب و گفت:
” بي زحمت! “
تا سماور را آب بگيرم، صداي نعره هر از گاه كرنا ها بالا بود. مرد محاسن دار كه آمد باهم سماور را بالا برديم. پوزخندي زد وگفت:
” جزاء كم الله بالخير! “
گفتم:
” و العافيه “
هر كدام تكيه داده بودند به يك تير چوبي كه توي حسينيه بود. سماور را داشتيم كنار مي گذاشتيم كه پدربزرگ گفت:
” دبه آنجاست. “
آب دبه، سماور را پر كرد.مرد كلاه شاپو به سر آمد جلو و با فندكش سماور را روشن كرد. به من خنديد و گفت:
” بنازم به نفتي ياش. “
همه تكيه زده بوديم به ستون هاي چوبي و فقط صداي كرنا بود كه از توي حياط مي آمد و به هوا مي رفت. پدربزرگ گفت:
” ورگيلي ها مي دانند؟ “
راننده گفت:
” يك جيپ آدم رفته اند آنجا. “
آشنا گفت:
” علم ها را كه لباس پوشانيديم، كوچيكه را مي بريم بعداظهر تاسوعا به ده پايين. “
كلاه شاپويي ادامه داد:
” فردا؛ فردا بعداظهري. شب اونجاييم.صبح علي الطلوع عاشورا كه هنوز آقامون خون عزاش جوش نزده، راه مي گيريم بر مي گرديم ميلك. “
- اينجا هم يك عده مي مانند كه صبح عاشورا علم بزرگ را بياورند پيشواز ما.
كرنا توي حياط صدا مي داد. گفتم:
“ همين؟ “
آشنا گفت:
” قديم نديما يك سالي علم كوچيكه را برديم ورگيل، شب خودش برگشت ميلك. “
پدربزرگ گفت:
” تو چي خاطرت هست، من هم نديدم، فقط شنيده ايم كه يك سالي كه ورگيلي ها چماق كشيده بودند كه علم كوچيك بايد بماند آنجا، صبح كه پا مي شن مي بينن به اذن پروردگار و قدرتي آقا كه هنوزخونش نريخته بوده، علم كوچيك خودش برگشته ميلك. “
راننده سينه جلو داد و گفت:
” اينسال هم آمديم تا خودمان علم كوچيك را ببريم ده پايين. “
اين حرف را وقتي زد كه داشتم به منبر نگاه مي كردم. چهار سكو داشت و جاي دست هر سكو كلاه بافتني كوچكي گذاشته بودند.
هنوز صداي كرنا قطع نشده بود كه صلواتي گفت:
” اين هم بوق اتوبوس. “
راست مي گفت. صداي بوق ممتد اتوبوس لكنته اي توي كوه ها و دره ها پيچيده بود. نفهميدم كي، ولي يكي گفت:
” شهيد كردن علم، بعداظهر عاشورا اينجا صفايي دارد كه نگو! “
فقط صداي كرنا آمد. بعد صداي دنده عوض كردن ابوقراضه وقتي پيچ ها را مي پيچيد و كمي بعد بوق بوق بوق...
پدربزرگ انگار بخواهد حرف هاي قبل را توضيح بدهد، بلند گفت كه من هم بشنوم:
” خيلي سال است ميلكي ورگيلي جفت و جور نمي شوند چطور اينسال؟ “
راننده درآمد كه:
” آخر باز هم مي گويند علم كوچيك مال ماست. “
كلاه شاپويي رفت طرف علم هاي عريان و دست كشيد به سفيدي تنه چوب هاي تبريزي و از ته دل ناليد:
” قربان جدت بشم آقا! “
بعد برگشت و غضبناك گفت:
” مگر كه از روي نعش ما رد بشن. ما كه ياد نداريم اما اگر آدم بودند بايد از همان دفعه درس مي گرفتند. “
صلواتي گفت:
” معجز از اين بالاتر؟ “
پدربزرگ:
” خب حالا شما بسيج شده ايد آمده ايد ميلك كه همين؟ “
مرد محاسن دار انگشتر عقيقش را پس و پيش كرد و پرسيد:
” شما بوديد چي مي كرديد؟ “
- ...
- شما تحصيل كرده ايد... به امان خدا ول مي كرديد؟
- مگر شما نمي گوييد خودش برگشت آن سال؟
آشنا دو زانو نشسته بود پخت شد و پرسيد:
” كه چي؟ “
پدربزرگ آمد ميانه داري كرد و گفت:
” البد شما راست كاري كرديد وگرنه... “
راننده گردن سيخ كرد كه:
” حالا كه گردن كلفتي است، ما هم كم نمي آوريم. “
پدربزرگ گفت:
” جفت و جور نبوديم اما سال هاست كه از اين جنگ و گريز ها نبوده. ما علم كوچيكه را مي برديم آنجا، فرداش با اونا برمي گشتيم اينجا. يك عده جاهل جهول هم مي ماندند يا از پيش برمي گشتند آبادي كه بزرگه را بيارن پيشواز. همين و والسلام. “
يا الله ، يا الله گويان مي آمدند داخل كه شنيدم كرنايي دور به كرناي حياط جواب مي داد. راننده كه رفته بود دم در، رو به عرقگير به تن گفت:
” نون نخوردي مگه پسر؟ جواب بده! “
كرنا را كه به صدا درمي آورد، پشنگ آب مي پاشيد سر و صورت زن و بچه و پير و جواني كه مي آمدند. يكي آن وسط دستي به صورت خيسش كشيد و بلند گفت:
” قربان لباي تشنه لبت، آقا! “


وك وچه: بروبچه ها
بشي بان: رفته بودند
بي ين: بياييد
علف سود: ( سود: سبد ) سبد علف
منه ره دود نيارده: براي من دود ( توتون ) نياورده اي
بي ني: ببيني
زنكانتان ره هم بياردين: زن هايتان را هم آورده ايد
بر بنيش: بگير بنشين
نمازير: نماز ديگر. غروب
تادانه: درخت داغ داغان. درختي مقدس است در كنار مكان هاي مقدس
حلال گوشت: مصطلح براي گوسفند، بز، گاو و...
معجز: مخفف معجزه
پخت: پهن
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30042< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي